×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

عشق یعنی....................................بخون میفهمی...

وقتي سر کلاس نشسته بودم تمام هواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و منو داداشي صدا ميکرد. به موهاي مواج و زيباي اون نگاه ميکردم و ارزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون توجهي به اين مسئاله نميکرد.
اخر کلاس پيش من اومد و جزوه ي جلسه ي پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. گفت: "متشکرم داداشي!"
ميخوام بهش بگم...ميخوام که بدونه که من فقط نميخوام داداشي باشم. من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم. علتشو نميدونم!


تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه ميکرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست که تنها باشه. منم اين کارو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشماي معصومش بود. ارزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت فيلم و خوردن 2 بسته چيپس خواست که بره بخوابه. بهم نگاه کرد و گفت: "متشکرم داداشي..."
ميخوام بهش بگم...ميخوام که بدونه که من فقط نميخوام داداشي باشم. من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم. علتشو نميدونم!


دو روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد و گفت: "قرارم بهم خورده. اون نميخواد با من بياد!"
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما با هم قرار گذاشته بوديم که اگه زماني براي مراسمي هيچکدوم پارتنر نداشتيم با همديگه باشيم. درست مثل يه "خواهر و برادر" ما با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون کنار در خروجي ايستاده بودم. تمام هواسم به اون لبخند زيبا و چشماي همچون کريستالش بود. ارزو ميکردم که عشقش مال من باشه اما اون به اين مسئله توجهي نميکرد من اينو ميدونستم. به من گفت: "متشکرم. شب خوبي داشتيم."
ميخوام بهش بگم...ميخوام که بدونه که من فقط نميخوام داداشي باشم. من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم. علتشو نميدونم!


يک روز گذشت...سپس يک هفته...يک سال!...قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد. من به اون نگاه ميکردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم مال من باشه اما اون به اين موضوع توجهي نميکرد و من اينو ميدونستم.
قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد. با گريه منو در اغوش گرفت و سرش رو رو شونم گذاشت و گفت: "تو بهترين داداشي دنيا هستي...متشکرم"
ميخوام بهش بگم...ميخوام که بدونه که من فقط نميخوام داداشي باشم. من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم. علتشو نميدونم!


نشستم روي صندلي...صندلي صاقدوش. اون دختره حالا ديگه داره ازدواج ميکنه. من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. اون با مرد ديکه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون اينطوري فکر نميکرد و من هم اينو ميدونستم. اما قبل از اينکه بره منو ديد و گفت:"تو اومدي؟ متشکرم."
ميخوام بهش بگم...ميخوام که بدونه که من فقط نميخوام داداشي باشم. من عاشقشم اما...من خيلي خجالتي هستم. علتشو نميدونم!


سالهاي خيلي زيادي گذشت. من به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که منو داداشي خودش صدا ميکرد توش خوابيده. فقط دوستان دوران تحصيليش دور تابوت هستن. يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه. دختري که در دوران تحصيلات اونو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود


"" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمي‌دونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. "
اي کاش اين کار رو کرده بودم

بيايد تا دير نشده حرفامون رو به هم بزنيم شايد اين اخرين فرصت باشه


سه شنبه 15 دی 1388 - 9:12:55 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 27 آذر 1389   7:50:05 PM

M0hamad jan kheili vasam jaleb b0d...be delam neshast.ghashang b0d.mi30 azizam...:-);-)
آمار وبلاگ

13670 بازدید

3 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

7 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements